حلول مىكنى تو در زلال استعارهها
ميان مثنوى، غزل، ميان چارپارهها
قلم بهدست مىشود خدا كه شاعرت شود
بگيرد از گل غزل براى تو عصارهها
به خواب ناز مىرود قرون خستگى ما
چو خواب ناز كودكان ميان گاهوارهها
تو مثل ماه چارده كه سفره پهن كرده است
به دور خوان نعمتت عروسى ستارهها
گرسنه مىخورد لبت به بوسه دعوتش كنى
گواه خوردن لبت تكان آروارهها
چو پلك باز مىكنى نوشته خوب گوشهاش
به يك نگاه مىدهى جواب استخارهها
تو پرچم سفيد را به دست جنگ مىدهى
لباس عشق مىكنى به قامت شرارهها
اگرچه مثل ديگران تنم فسيل مىشود
بكش تو دست لطف خود به روى سنگوارهها
دیدگاه خود را بنویسید